چه شبی است امشب خـدایا!
این بنـده تو هیچگاه این طور بی تاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقـدر نلرزیـده است. این اشک اینقـدر مدام نباریده است.
اي خدا در سوگ پیام آور تو که سـختترین مصـیبت عالم بود، دلم به فـاطمه خوش بود. میگفتم: گلی از آن گلسـتان در این گلخـانه یادگـار است. اما اکنون چه بگویم؟!
این همه تنهایی را کجا ببرم؟ این همه اندوه را با که قسمت کنم؟…
گاهی احساس میکردم که فاطمه دلی دارد که هیچ مردي ندارد؛ استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستونهاي محکم و نـامرئی آسـمان. یکه و تنهـا در مقابل یک حکومت ایسـتاد و دلش از جا تکان نخورد.
من مامور به سـکوت بودم و حرفهاي دل مرا هم او میزد.
چنـد سـال مگر از جـاهلیت میگـذرد؟ جـاهلیتی که در آن شتر مقـام داشت و زن ارزش نـداشت. جاهلیتی که در آن دختر، ننـگ بود و اسب، افتخـار. زنی در مقابـل قومی با این تفکر و بینش بایسـتد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کنـد! این دل اگر از جنس کوه و صـخره و فولاد باشد، آب میشود.
اما ای داد از آن لحظات؛
من سـوختم وقتى در خانه خـدا، در خانه قـرآن، در خانه نجـات، در خانه تو به آتـش کشیده شد. من در خود شکستم وقتى در بر پهـلوى تو شکسـته شد.
اي واي ازحکـایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخ هـاي آهنین بـا بـدن نحیف و خسـته و بیمـار! حکایت آن آتش با آن تن تب دار! حکایت آن دست پلیـد با این گونه و رخسار! حکایت آن همه مصـیبت با این دل بیقرار!
چطور من بـدن نازنین تو را شستشوکنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام میکردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام میکردم.
حیف است این جسم آسمانی در خاك.
پس آب بریز اسـماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می کرد، اي اشک بیا! بیا که اینجاست جاي گریستن.
فاطمه! گفتی بدنت را از روي لباس بشویم؟ براي بعد از رفتنت هم بـاز ملاحظه این دل خسـته را کردي؟
نازنین! چشم اگر کبودي را نبینـد، دست که التهاب و تورم را لمس میکنـد. عزیز دل! کسـی که دل دارد بی یاري چشم و دست هم درد را میفهمد.
اي خدا! این غسل نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است.
آرام تر اسماء!
دست به سادگی از این همه جراحت عبور نمیکند، دل چطور این همه مصیبت را مرورکنـد؟!
برشی از کتاب «کشتی پهلو گرفته»
به قلم سیدمهدی شجاعی