نامه ای که راز شهادت حضرت صدیقه کبری سلام‌الله‌علیها را فاش کرد!

نامه ای که راز شهادت حضرت صدیقه کبری سلام‌الله‌علیها را فاش کرد!

در برخی منابع شیعی روایتی نقل شده که بنابر آن «عبدالله بن عمر بن خطاب» پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام اعتراض گسترده ای بر ضد یزید به راه می اندازد. یزید در پاسخ ابن عمر، نامه ای را که خلیفه دوم برای معاویه فرستاده نشان می دهد. در این نامه به اقدامات منافقانه برای غصب خلافت اشاره شده است.

زمانی که خبر شهادت حسین بن علی ‌علیه‌السلام و اسارت ذریّه آن حضرت در مدینه منتشر شد، عبدالله بن عمربن خطاب، اهالی مدینه را بر علیه یزید شورانید، تا اینکه خبر به یزید رسید وعبدالله بن عمر به سوی دمشق روانه شد.
یزید لعنت‌الله در دیداری خصوصی به عبدالله بن عمر گفت: «هیجان زده نشو و فکر کن وچشم و گوشت را باز کن. ای ابامحمد!(کنیه عبدالله بن عمر) آیا به سبب پدرت و عهدی که با پدر من بست راضی می شوی؟ یا راضی نمی شوی؟»
عبدالله گفت: «راضی می شوم .»
سپس یزید لعنت‌الله با دستش(به نشانه پیمان و عهد) به دست عبد الله زد و گفت: «بیا تا آنرا بخوانی!»
یزید صندوقی را باز کرد و از آن طوماری که در پارچه ابریشمی سیاه رنگی پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: «ای ابامحمد! آیا این دست خطّ پدرت هست یانه؟»
گفت: «آری به خدا.» پس طومار را از دست یزید گرفت و بوسید!

متن نامه عمر بن خطاب به معاویه درباره شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها

من به کنار خانه علی‌ و فاطمه‌ و دو پسرشان حسن و حسین و دو دخترشان زینب و ام کلثوم و کنیزی که به فضه خوانده می شد رفتم، در حالی که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت کوبیدم. [1]
کنیز خانه مرا جواب داد. گفتم به علی‌ بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور. بدان که امر خلافت از آن تو نیست، امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و برآن اجتماع کردند .
فضه بیرون آمد. به او گفتم به علی‌ بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند. زیرا همه مسلمین بر خلافت او اجتماع کرده‌اند. فضه گفت: امیرالمومنین علی‌ علیه‌السلام مشغول جمع آوری قرآن است.
در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت: چه می خواهی عمر؟!
گفتم چیست حال پسرعمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهی و منحرفی تمام کرد. گفتم این حرفها را کنار بگذارو به علی‌ بگو بیرون بیاید.
فاطمه گفت: دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر. بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است. گفتم اگرعلی‌ از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پایبند نشود، هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم. [2]
آن گاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید بعد از آن، رو به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می کشم.[3]
فاطمه دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد. من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد سپس با تازیانه بر دست‌های او زدم که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم. صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود .
در آن حال فاطمه می گفت ای پدر جان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود. آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد. متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است.
در خانه را فشار دادم و آن را باز کردم. وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود ) ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود، پس چنان از روی رو پوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد .
علی‌ از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم،‌ این علی‌ است که از خانه بیرون آمده، من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم …

اسناد
[1] الامامه و السیاسهT 1/30.
[2] شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 2/56 و 6/48 ، تاریخ طبری 3/202.
[3] الامامه والسیاسه 1/30 ، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 6/48 .

مطالب بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *